دنیا را بغل گرفتیم ، گفتند امن است، هیچ کاری با ما ندارد
خوابمان برد ، بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم ...
ح.پ
اینجا در دنیای من ، گرگها هم افسردگی مفرط گرفته اند
دیگر گوسفند نمی درند
به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند
سلام
من اینجام !!!
خوبید ؟ چه خبرا ؟
مثل همه ی آدما که یه وقتایی گم می شن ... تو شلوغی دنیا گم شده بودم !
همین !!!
فرقی نمیکند چه کسی عاشقت شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش
می شود یک شبه پی برد به دل دادگیش
آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی آن شبح هر شبه تصویر تو نیست
اگر آن حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی است بر انکار مکوش
ای همیشه خوب!
ماهی همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
میبرد مرا به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو
--------------------------------
زیر بال مرغکان خنده هات
زیر آفتاب داغ بوسه هات
ای زلال پاک!
جرعه جرعه میکشم ترا به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من زجان تو!
----------------------------------------
ای همیشه خوب!
ای همیشه آشنا!
هر طرف که می کنم نگاه
تا همه کرانه های دور
عطر و خنده و ترانه می کند شنا
در میان بازوان تو!
----------------------------------
ماهی همیشه تشنه ام
ای زلال تابناک!
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک!
شعر از:فریدون مشیری
با سپاس از یک دوست خوب!
یادش بخیر ... اون وقت ها فقط ۲۰ سالم بود ... این شعر فروغ رو خیلی دوست داشتم و تنها یکبار برای یک نفر خوندمش ...
یادش بخیر پارک ملت ...
دیروز یهو یادش افتادم خیلی تکرارش کردم تا همه ش دوباره به یادم اومد حالا ۱۱ سال از اون روزها می گذره . خوشحالم که هنوز به خاطر دارمش . مثل همه ی خاطرات دور عاشقی !
خواب خواب خواب
او غنوده است
روی ماسه های گرم
زیر نور تند آفتاب
از میان پلکها ی نیمه باز
خسته دل نگاه می کنم
جویبار گیسوان خیس من
روی سینه اش روان شده
بوی بومی تنش
در تنم وزان شده.
خسته دل نگاه می کنم
آسمان به روی صورتش خمیده است
دست او میان ماسه های داغ
با شکسته دانه هایی از صدف
یک خط سپید بی نشان کشیده است
دوست دارمش...
مثل دانه ای که نور را
مثل مزرعه ای که باد را
مثل زورقی که موج را
یا پرنده ای که اوج را
دوست دارمش...
از میان پلکهای نیمه باز
خسته دل نگاه می کنم
کاش با همین سکوت و با همین صفا
در میان بازوان من
خاک می شدی
با همین سکوت و با همین صفا...
در میان بازوان من
زیر سایبان گیسوان من
لحظه ای که می مکد تورا
سرزمین تشنه ی تن جوان من
چون لطیف بارشی
یا مه نوازشی
کاش خاک می شدی...
کاش خاک می شدی...
تا دگر تنی
در هجوم روزهای دور
از تن تو رنگ و بو نمی گرفت
با تن تو خو نمی گرفت
تا دگر زنی
در نشیب سینه ات نمی غنود
سوی خانه ات نمی دوید
نغمه ی دل تو را نمی شنود
از میان پلکهای نیمه باز
خسته دل نگاه می کنم
مثل موجها تو از کنار من
دور می شوی...
باز دور می شوی...
روی خط سربی افق
یک شیار نور می شوی
با چه توان
عشق را به بند جاودان کشی؟
با کدام بوسه با کدام لب؟
در کدام لحظه در کدام شب؟
مثل من که نیست می شوم...
مثل روزها...
مثل فصلها...
مثل اشیانه ها...
مثل برف روی بام خانه ها...
او هم عاقبت
در میان سایه ها غبار می شود
مثل عکس کهنه ای
تار تار می شود
با کدام بال می توان
از زوال روزها و سوزها گریخت؟!
با کدام اشک می توان
پرده بر نگه خیره ی زمان کشید؟
عشق را به بند جاودان کشید؟
با کدام دست؟...
خواب خواب خواب
او غنوده است
روی ماسه های گرم
زیر نور تند افتاب