تیر - زندگی - پرتاب
|
خدایا! بارالها!
با توام اي لنگر تسكين
هر چه هستي باش اما باش
قيصر امين پور
تو دریایی و من همش فکر آب
همه چی به جر تو سراب ، سراب
سر راه دریا نشونی بذار
واسه این دل تنگ خونه خراب
پر از خواهش و التماس چشات
میخوام هر چی میخوامو از تو بخوام
دلم مثل هر سال حاضر شده
میخوام با همین دل سراغت بیام
***
صدای تو از جنس آرامش
نذار حس آرامشم گم بشه
صدام کن تا قفل دلم باز بشه
صدام کن بزار عشق آغاز شه
***
بازم نقل لیلی و مجنون شده
تو این لحظه ها عشق آسون شده
قرار بازم مهربونی کنی
همه جا پر از عطر بارون شده
نمیدونم این قصه اسمش چیه
ولی عاشقی درد شیرینه
بجز تو دلم از همه دل برید
خدایا به جز تو امیدم کیه
***
ترانه سرا : محمد کاظمی
عرض سلام و ارادت.
سال جدید رو خدمت همه شما خوبترا تبریک میگم و از خدا بهترین ها رو براتون آرزو دارم.
آخر سالیه هم دوست داشتم از بهار براتون بنویسم.هم میخواستم از خورشید پشت ابر تو متنم چیزی باشه و هم اینکه این روزا که خیلی دلم هوای جنوب و سر زدن به مقتل شهدا رو کرده دوست داشتم متنم حال و هوای اون عزیزایی رو به خودش بگیره که با بلوغ عقل تو اوج جنون رقصیدند و رفتند.
شعر قشنگ زیر رو تو وبلاگ زیبای آیین دل خوندم و چون جامع و پرمغز دیدمش براتون نوشتم.ممنونم از غزل ظهور که مسیر متن آخر وبلاگم تو سال ۱۳۹۱ رو پیش روم گذاشت.
راستی بهتون بگم که براحتی توفیق خاک بوسی آستان حضرت اباعبدالله رو هم از دست دادم.
سال قبل این موقع مدینه بودم اما نشد که امسال هم سال جدید رو کنار یه معصوم دیگه باشم.
ایشاالله خود خدا با عنایت به دلیلی که برا نرفتن داشتم گره گشایی کنه از همه موانع و مسائل و مشکلات.
اما آخر اسفند ۹۱ دلم بدجوری سووووووووووووووووووووووخت.
دعا میکنم ایشاالله هیچوقت اینجوری دلتون آتیش نگیره. بدرووووووووووود.
آفتاب من بتاب
آه میکشم تورا با تمام انتظار
پرشکوفه کن مرا ای کرامت بهار
در رهت به انتظار صف به صف نشسته است
کاروانی از شهید کاروانی از بهار
ای بهار مهربان در مسیر کاروان
گل بپاش و گل بپاش گل بکار وگل بکار
برسرم نمی کشی دست مهر اگر، مکش
تشنه ی محبتند لاله های داغدار
دسته دسته گم شدند سرو های بی نشان
تشنه تشنه سوختند نخلهای روزه دار
می رود بهار و من بی شکوفه ام هنوز
آفتاب من بتاب مهربان من ببار...
علیرضا قزوه
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا، گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می کند و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد.
خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید : « زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.»
ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است.
ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید: « شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.»
خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم.
ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید: « قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است ؟»
ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید: « می دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است كه، در این ماجرا، با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است»
دو قطره آب كه به هم نزديك شوند، تشكيل يك قطره بزرگتر ميدهند...
اما دوتكه سنگ هيچگاه با هم يكی نمی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشيم،
فهم ديگران برايمان مشكل تر، و در نتيجه
امکان بزرگتر شدنمان نيز كاهش می یابد...
آب در عين نرمی و لطافت در مقايسه با سنگ،
به مراتب سر سخت تر، و در رسيدن به هدف خود
لجوجتر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولين مانع جدی می ايستد.
اما آب... راه خود را به سمت دريا می يابد.
در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را،
در دل نرمی و گذشت بايد جستجو كرد.
گاهی لازم است كوتاه بيايی...
گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست و عبور کرد
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...
گاهی نگاهت را به سمت ديگر بدوزي که نبینی....
ولی با آگاهی و شناخت
درنهایت بخشیدن را خواهی آموخت
دوست دارم نظرتون رو در مورد این جمله بدونم. ممنون میشم کمی فکر کنید و تامل داشته باشید.
راه موفقیت، همیشه در حال ساخت است؛ موفقیت پیش رفتن است، نه به نقطه پایان رسیدن.
آنتونی رابینز
كوچه تاريك
زير باران دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقي مقابلم رخ داد
وسط كوچه ناگهان ديدم
زن همسايه بر زمين افتاد
سيبها روي خاك غلطيدند
چادرش در ميان گرد و غبار
قبلا اين صحنه را... نميدانم
در من انگار ميشود تكرار
آه سردي كشيد، حس كردم
كوچه آتش گرفت از اين آه
و سراسيمه گريه در گريه
پسر كوچكش رسيد از راه
گفت: آرام باش! چيزي نيست
به گمانم فقط كمي كمرم...
دست من را بگير، گريه نكن
مرد گريه نمي كند پسرم
چادرش را تكاند، با سختي
يا علي گفت و از زمين پا شد
پيش چشمان بي تفاوت ما
نالههايش فقط تماشا شد
صبح فردا به مادرم گفتم
گوش كن! اين صداي روضهي كيست
طرف كوچه رفتم و ديدم
در و ديوار خانهاي مشكي است
****
با خودم فكر ميكنم حالا
كوچه ما چقدر تاريك است
گريه، مادر، دوشنبه، در، كوچه
راستي! فاطميه نزديك است
.
سيد حميد رضا برقعي
امیدوارم این ۱۱ روزی که از سال جدید رو گذروندید بهتون خوش گذشته باشه.
ما هم در حال پشت سر گذاشتن غروب هفدهمین روز حضورمون تو مدینه هستیم.
جاتون خالی امروز (جمعه) از صبح رفتیم مسجد شیعیان و مشغول ضبط برنامه هامون میون نخلستونهای اونجا شدیم که وقف امام حسنه.
وقت اذان رفتیم برا شنیدن خطبه های نمازجمعه و بلافاصله نماز و جاتون خالی همونجا میون نخل ها ناهارمونم خوردیم.
تو مسجد شیعیان همیشه بعد از نماز ظهر تو مجمع های بزرگ به اندازه سه چهار نفر غذا میریزن و بعدشم بسم الله.
اونجا میون شیعیان مدینه اصلا احساس دلتنگی نمی کنید .
واقعیت اینکه هر وقت دلمون میگیره ناخودآگاه راهی اونجا میشیم
آرزو میکنم به همین زودیا شما هم مسافر این سرزمین بشید . آمین.
و جاتون خالی بود مسجد شجره
جایی که به جز تیکه پارچه هایی کم قیمت هیچ چیز دیگه ای در اختیار ندارید و اونجاست که فرودگاه پرواز به سمت خونه ی معبوده.
(البته ما چون برا ضبط برنامه رفته بودیم با لباس رفتیم اما بقیه با لباس احرام اونجا بودن)
امروز هشتمین روزیه که با همراهی تیم اعزامی از صدا و سیما، تو مدینه مستقر هستیم
توفیق دست داد تا راس ساعت هشت و چهل و چهار دقیقه به وقت ایران ، سال تحویل رو کنار مضجع سبز و باصفای پیامبر مهر و مهربانی و رحمت باشم.
برا هر کی که عقلم قد میداد طلب خیر کردم و دعا کردم براش، حتی شما.
هر کی هم دوست داره به نیابت از طرفش دو رکعت نماز تو مسجد نبوی و یا تو روضه رضوان بخونم و همچین خوش به حالش بشه، کامنت بذاره تا به نامش این کار رو انجام بدم.
به یادتون هستم شدیییییید، به مدت مدیییییید.
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود.
از او پرسید: که چرا این همه سختی را متحمل می شود؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته است اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام دهی.
مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم.
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که خداوند دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد. (کنز العمال، ج2، ص72)
خداكند دل من در انتظار تو باشد
درون كلبه قلبم هميشه جاي تو باشد
مرا نسيم نگاهت به باغ آينه ها برد
خوشا كبوترعشقي كه در هواي تو باشد
قنوت سبز نمازم به التماس درآمد
چه مي شود كه مرا سهمي از دعاي تو باش
شرمنده ام و عذرخواه بابت تاخیر.ایام امتحانات بود و بعدش بلافاصله یه ماموریت سه چهار روزه.
بالاخره پس از گذران سه ترم نوبت به پایان نامه رسید.
خداییش خیلی زود گذشت و اصلا هیچی از دوران ارشد نفهمیدم . انگار نه انگار که دانشجو بودم اصلا.
خدا برکت بده به شب و صبح قبل از امتحان.و اما چون این ترم باید برم سراغ پایان نامه مطلب این سری رو با این موضوع مینویسم .
امیدوارم که خوشتون بیاد.
یک
روز آفتابی، خرگوش بیرون از لانه اش غرق در تایپ بود. در همین حین، روباهی او را
دید.
روباه: خرگوش به چه مشغولی؟
خرگوش: پایان نامه مینویسم.
روباه: جالبه، موضوع پایان نامت چی هست؟
خرگوش: در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو
بخوره.
روباه: احمقانه است، همه میدونند که خرگوش نمیتونه،روباه و
بخوره.
خرگوش: مطمئن باش که می تونه.من می تونم اینو بهت ثابت کنم،
دنبال من بیا.
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی
خرگوش به تنهایی از لانه خارج شده و به نوشتن خود مشغول شد.
در همین حال، گرگی از آنجا رد میشد.
گرگ : خرگوش چی مینویسی؟
خرگوش: دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ
رو بخوره، کار می کنم.
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: البته که چاپ می کنم. می تونم امکانش و بهت ثابت کنم.
گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند و باز خرگوش پس از مدتی به
تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد
...................... و اما در لانه ی خرگوش ...............
در گوشه ای از لانه ی خرگوش، پوست و استخوان روباه و در سوی
دیگر مو و استخوان گرگ ریخته بود
و در وسط لانه، شیر قوی پیکری دهان خود را تمیز می کرد.
نتیجه:
مهم نیست موضوع پایان نامه شما چیست!؟
اهمیتی ندارد که اطلاعات به درد بخوری در پایان نامه
گردآورده اید یا نه.
مسئله ی اساسی پایان نامه این است: استاد راهنمای شما کیست؟!؟
من اين وسيله را در مورد تمامي انسانها به كار بردهام. به همين دليل اين قدر كهنه است.
قُلْ يَا عِبَادِىَ الَّذِينَ أَسْرَفُواْ عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُواْ مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ( سوره زمر آيه 53 )
بگو: «اى بندگان من كه بر نفس خويش اسراف (و ستم) كردهايد! از رحمت خداوند مأيوس نشويد، همانا خداوند همهى گناهان را مىبخشد، زيرا كه او بسيار آمرزنده و مهربان است.»